پژواک رامسر

آید به سوی ما باز ، هر کار زشت و زیبا!!!

پژواک رامسر

آید به سوی ما باز ، هر کار زشت و زیبا!!!

تقدیر به جای تهدید

احمد مین باشی در وبلاگ شخصی خود نوشت : در دوره های آموزشی مدیریت بحران تاکید می شود که از همه راه های اطلاع رسانی و خبری برای مطلع شدن از وضعیت عمومی  مردم و خسارت های وارده برای اولویت بندی کمک رسانی ها و همچنین اطلاع رسانی بموقع به مردم برای کنترل وضعیت روانی عمومی و ایجاد آرامش و همچنین هدایت مردم به محلهای توزیع آذوقه و نیازمندی های دیگر و...- استفاده شود.

  خبرنگاران جوان و متعهد و فعال رامسر که به جد در همه عرصه ها حضور مستمر داشته و دارند و در بحران اخیر نیز سهم قابل توجهی از همیاری و کمک رسانی مدیون زحمات آنهاست و نباید مورد بی مهری قرارگیرند.

  قطعی آب و برق و تلفن و راه های ارتباطی از جمله معضلات بسیار مهم در بحران اخیر بود که در آن شرایط  ثبت و ضبط وقایع چه نقاط قوت و چه نقاط ضعف از خدمات بسیار خوبی بود که خبرنگاران این شهر به انجام رساندند.

  آن جمله از دستگاه ها و مسئولینی که با تمام وجود تلاش کردند تا از میزان آسیب ها و خسارتها کاسته شده و در بین مردم حضور داشتند - ترس و واهمه ای از خبرسازی و خبر نگاری ندارند و مشکل برای آن دسته از مسئولین و دستگاه هایی است که پس از گذشت سه روز آفتابی شده و در مقابل دوربین ها پیشتازی می کنند.

  فراموش نکنیم که نیروهای خدومی که این سه شبانه روز در خدمت مردم و رفع بعضی از مشکلات آنان بودند باید مورد تقدیر و در صدر اخبار قرار گیرند که این نیز بر عهده خبرنگاران این شهر می باشد.همانگونه که بی تفاوتی و بی مسئولیتی برخی به نقد کشیده می شود.

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] 1392/11/20 ساعت 02:58 ب.ظ

باحال بود،

زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را

ولیکن پوست خواهد کند ما یک لا قبایان را

ره ماتم سرای ما ندانم از که می پرسد

زمستانی که نشناسد در دولت سرایان را

به دوش از برف بالاپوش خز ارباب می آید

که لرزاند تن عریان بی برگ و نوایان را

به کاخ ظلم باران هم که آید سر فرود آرد

ولیکن خانه بر سر کوفتن داند گدایان را

طبیب بی مروت کی به بالین فقیر آید

که کس در بند درمان نیست درد بی دوایان را

به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر

که حاجت بردن ای آزاده مرد این بی صفایان را

به هر کس مشکلی بردیم و از کس مشکلی نگشود

کجا بستند یا رب دست آن مشکل گشایان را

نقاب آشنا بستند کز بیگانگان رستیم

چو بازی ختم شد بیگانه دیدیم آشنایان را

به هر فرمان آتش عالمی در خاک و خون غلطید

خدا ویران گذارد کاخ این فرمانروایان را

به کام محتکر روزی مردم دیدم وگفتم

که روزی سفره خواهدشد شکم این اژدهایان را

به عزت چون نبخشیدی به ذلت می ستانندت

چرا عاقل نیندیشد هم از آغاز پایان را

حریفی با تمسخر گفت زاری شهریارا بس

که میگیرند در شهر و دیار ما گدایان را

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.