پژواک رامسر

آید به سوی ما باز ، هر کار زشت و زیبا!!!

پژواک رامسر

آید به سوی ما باز ، هر کار زشت و زیبا!!!

پادشاه ساده لوح

                                                                             

روزی روزگاری، پادشاهی  سفاک در سرزمین های بسیار دور زندگی می کرد که خیلی  نادان و ساده لوح بود ، تا اون اندازه که نادانی اش زبانزد خاص و عام بود.ولی مثل تموم پادشاهان بسیار متکبر و مستبد بود. یکی از خصوصیات اخلاقی دیگری هم که شاه قصه ما ،مثل تموم پادشاهان داشت این بود که همیشه چشمش به دهان اطرافیانش بود،اگه اطرافیانش می گفتن ماست سیاهه قبول می کرد.هیچ کس نمی تونست از پادشاه ایراد بگیره چون یا زندانی می شد یا به دست جلاد سپرده می شد تا سراز تنش جدا بشه.روزگار به همین منوال می گذشت تا

...روزگار به همین منوال می گذشت تا یه شیاد حقه باز تصمیم گرفت تا از نادانی شاه سوء استفاده کنه.با توجه به اینکه همیشه بدین منوال بوده که مردم عادی نمی تونستن به درگاه شاهان برن،اما این حقه باز ماه ها وقت صرف کرد و با هزار دلقک بازی و زبان بازی  تونست بره پیش شاهنشاه.مرد زیرک وقتی خودشو دردربار شاه دید شروع کرد به حقه بازی.با کلی تعظیم ،به پادشاه گفت:اعلی حضرتا، من خیاطی زبردست هستم ،لباسهایی که من می دوزم فقط برازنده ی قامت شاهنشاه است. فرقی که لباس من با لباس دیگر خیاطها داره اینه که فقط حلال زاده ها می تونن لباسی راکه من می دوزم ببینن.

القصه پادشاه  نادان هم گول چرب زبانی مرد زیرک را خورد و دستور داد واسش اون لباس رو آماده کنه.خیاط حیله گرهم قبول کرد ،اما با حقه بازی گفت هزینه تهیه کردن نخ لباس خیلی بالاست. پادشاه هم به خزانه دارش دستور داد هر چقدرکه خیاط تقاضای جواهر کرد از خزانه در اختیارش قرار بده. القصه از فردای همان روز مرد حقه باز که به اسم خیاط مشهور شده بود اتاقی رو در اختیار گرفت و از صبح تا غروب توی اتاق مشغول کار شد. فقط هر از چند گاهی از اتاق بیرون می اومد و از خزانه دار مقداری طلا و جواهر می گرفت و دوباره به اتاق برمی گشت. مدتی بدین منوال گذشت تا پادشاه تصمیم گرفت از لباسش دیدن کنه. وقتی به همراه وزیرش وارد خیاطی شد، دید مرد خیاط با مهارت خاصی دست های خود را بالا و پایین می بره  و مشغول دوختنه. پادشاه و وزیرش از اونجایی که هیچ لباسی رو در حال دوخته شدن ندیدن، خیلی تعجب کردن اما به خاطر اینکه خیاط حقه باز گفته بود که فقط حلال زاده ها قادرند لباس دوخته شده توسط وی را ببینن ترسیدن مبادا بگن که لباسی رو ندیدیم تا متهم بشن که حلال زاده نیستن.

باری ماهها از این قصه گذشت تا یه روز صبح خیاط با کیسه ای بر پشت وارد دربار شد و به پادشاه گفت که لباس مذکورآماده هست ،پادشاه که از این موضوع خیلی خوشحال شده بود تموم لباسهاشو در آورد تا لباس جدیدش رو بپوشه. خیاط هم با مهارت کامل طوری وانمود کرد که داره لباس رو به تن پادشاه می کنه.وقتی که کارپوشیدن لباس تموم شد ، درباریان برای دیدن لباس با ارزش و جادویی پیش شاه اومدن اما دیدن که پادشاه لخته لخته، از ترس اینکه مبادا کسی بهشون بگه که حرام زاده هستن شروع کردن به چاپلوسی کردن و تعریف و تمجید از لباس. یکی می گفت چقدر شاه با پوشیدن این لباس جوان شده ،دیگری برای اینکه از غافله عقب نمونه می گفت این لباس مخصوصه فرشته هاست.خیاط که دید حسابی حقه اش کارساز شده به پادشاه گفت مردم باید لباس به این زیبایی رو ببینن تا بدونن که شاهنشاه چقدر خوشکل شده.

الغرض پادشاه با کلی سازو دهل به شهر رفت. مردم شهر هم که مثل درباریان پادشاه لخت رو دیدن لبشونو گزیدن و به خاطر نچسبیدن وصله ی حرام زاده بودن شروع کردن به مبالغه کردن از لباس شاه.در این بحبوحه یه بچه نیم وجبی دوان دوان خودشو به باباش رسوند و با صدای بلند داد زد، چرا پادشاه لخته؟؟ ناگهان پچ پچی میان مردم شروع شد و بعد از مدتی تموم مردم با بچه خردسال هم صدا شدند که چرا پادشاه لباس تنش نیست؟چرا شاه لخته؟

بله دوستان ،پادشاه مستبد و نادان لخت لخت درمیان جمعیت ایستاده بود با اینکه خودشم می دونست لخته لخته.

نظرات 4 + ارسال نظر
شاخ نبات 1389/03/23 ساعت 08:18 ب.ظ http://elaheyenaz-s.blogfa.com

بسم الله

سلام

داستان جالبی بود... حالا برداشتها متفاوته!

راستی من سعی کردن نه سیاه ببینم و نه سفید!
اینو از سطرهای وسطی نوشته ام فهمیدم! :)

یا علی

بد اوازی در حال تلاوت قران بود نظیفی او را گفت برای اینکه به اسلام کمکی کنی قران نخوان
یا حق

عزیز من
بازدید کننده وقتی کامنت می گذارد اگر نتواند خروجی خود را ببیند کم رغبت می شود.
ضمن این که متوجه نمی شود چه مقدار از پیامش ارسال نشده
ممنون می شوم اگر اجازه بدهی کانت گذار نظرات خود را درجا ببیند

سلامی توام با لبخند
مرا به یاد درس اول کتاب انگلیسی سال دهم دبیرستانم انداختی که در آن درس داستانی از شکسپیر شاعر مشهور انگلیسی شبیه این داستان را به نثر آورده بود!
آری عزیز من!
من در آنوقت۱۷سالم بود که یکی از روزهای دیماه همان سال در روزنامه ها نوشتند ؛تختی؛ خودکشی کرد!!!
آن روز بچه های مدرسه خیلی تولب بودند!!!
اتفاقا همان روز ما درس دینی داشتیم
آموزگار دینی ما برخلاف مرسوم شخصیت خوش فکری بود!
وقتی آموزگار با شاگردان ابرو درهم کشیده روبرو شد از آنجایی که او هم خبر خودکشی تختی را شنیده بود دانست که تولب بودن بچه ها از چه بابت است.
به همین خاطر قبل از درس دادن تصمیم گرفت بچه ها را نصیحت کند!
آموزگار گفت:
بچه ها قهرمان کسی است که در وقت ماجهه با سختی ها مقاومت کند! بچهها کسی که دست به خودکشی بزند که قهرمان ...!!!
اما هنوز کلام آموزگار به پایان نرسیده بود که بچه ها یک صدا گفتند:
آقا خوکشششششششششششیییییییی نکرده تختی رو کشششششششششتتتتتتتتتتتتتنننننننننننننند

حاج محسن عزیز و خوبم
متشکرم از اینکه قدم رنجه فرمودید و به وبلاگم تشریف فرما شدید
شما هم خاطره قشنگی بیان داشتید.
حاج محسن جانم.
اگه وقتی شما کامنت میذاشتید فقط من میخوندمش مشکلی نبود ولی چون گروهی ممکن است از کامنت برداشت بد بکنند یا الفاظ رکیک به کار برده شود و اگر هزاران اگر دیگر نبود نمیتوانم اجازه دهم قبل از تایید منتشر شود.
ببخشید
پسر کوچیک شما

مهدی حلاجیان 1389/03/22 ساعت 10:20 ق.ظ

سلام
برای دیدن واقعیت ها نیاز به واگویه ی دیگران نیست
وجدان تنها محکمه ای است که نیاز به قاضی ندارد

با آن که داستان تکراری است اما تکرار باعث بازاندوزی تجربه ی دیگران است.

ممنون از زحمتت.

ممنونم از تشریف فرمایی تون.
به قول معروف خوش باوری ما و پوزخند آنها

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.